۱۶۹ بار خوانده شده

بخش ۲۲۰ - بی نوایی که عاشق دختر پادشاه شد

بود در شهری فقیری خارکن
تیشه ای بودش ز دنیا و رسن

بینوایی خالیش از کف کفاف
خاک فرشش بود و گردونش لحاف

نی جمیل و نی حسیب و نی نسیب
نی جمال و نی کمال او را نصیب

بهره اش از حق وجودی بود و بس
از همه اکوانش بودی بود و بس

آمدی روزی به شهر از طرف دشت
با دلی پرخون از این وارونه طشت

پشته ی خاری به دوش انباشته
هر قدم با صد الم برداشته

ناگهان آمد به گوشش هایهو
صوت چاووشان و بانگ طرقو

دید فوجی گلرخان را در نقاب
همچو ماه چارده اندر سحاب

آفتاب اندر حجاب از رویشان
کوه و صحرا عطرگین از بویشان

ماهها اندر نقاب پرنیان
مهرها در ابر چادرها نهان

در یمین و در یسار اهل قرق
در قرق از این افق تا آن افق

طرقوگویان غلامان هر طرف
پیش کاران پیش و پس بربسته صف

خارکش از هر طرف در اضطراب
تا به یک سویی گریزد باشتاب

ناگهان با صبا از طرف دشت
بر صف آن نازنینان برگذشت

برقع از رخسار ایشان دور کرد
دشت را از نور کوه طور کرد

یک نسیم آمد گلستانها شگفت
صد گل سوری برآمد از نهفت

بادی آمد شد پراکنده سحاب
از سحاب آمد برون صد آفتاب

کوه و صحرا گشت مالامال نور
از فروغ رویشان گم گشت هور

دشت و هامون عطر نسترون گرفت
مصر و کنعان بوی پیراهن گرفت

ناگهان افتاد چشم خار کن
بر یکی زان گلرخان گلبدن

چهره ی قاصر ز تعریفش بیان
خامه مانده اقطع و ابکم زبان

بود آن یک در صف آن دختوران
همچو خورشید و دگرها اختوران

بود او شاه و رعیت انجمن
او گل سرخ و همه دیگر سمن

چشمی و آهو ز دنبالش روان
ابرویی خم گشته در پیشش کمان

یک دهانی آب حیوان مرده اش
چهره ی خورشید گردون برده اش

قامت سرو از برایش پا به گل
لعلی و یاقوت از آن صد خون به دل

گیسوی عالم به یکتایش اسیر
کاکلی و یک جهان زو پر عبیر

غبغبی چاهی پر از آب حیات
خنده ی محیی العظام البالیات

غمزه ای دلهای پاکانش نشان
چهره ای بر بر و بحر آتش فشان

دید چون آن روی زیبا آن جوان
دیدن آن بود و ز پا رفتن همان

از سرش هوش و ز دستش کار رفت
هم ز پایش قوت رفتار رفت

صیحه ای زد اوفتاد و شد ز هوش
در ره و آن پشته ی خارش بدوش

او میان ره فتادی بیخبر
کآمدندش آن قرقساران بسر

کای جوان برخیز و از ره دور شو
چون پری از دیده ها مستور شو

دختر شه می رسد ای خارکش
خیز و خود را در کناری بازکش

با تبرزینها رسیدند آن گروه
با نهیب بحر و با اشکوه کوه

هان و هان ای خارکش از جای خیز
خار را بگذار و از یکسو گریز

نی جوابی داد و نی بر پای شد
نی از آن شور و نهیب از جای شد

نی بسر هوشی که فهمد نیک و بد
نی توانایی که خود یکسو کشد

نی به دل با کی ز تیغ و خنجرش
نی بجز سودای جانان بر سرش

آن یکی گفتا که این مسکین ز بیم
در درون سینه اش دل شد دو نیم

آمد آن سرهنگ و گفت ای جان گداز
نیست باکی زهره ی خود را مباز

این بگفتند و برفتند از برش
او بماند و شور عالم بر سرش

گفت با خود خیز از اینجا دور شو
دور از این منزلگه پرشور شو

گر غم و سوزی ست بر جان من است
آتشی گر هست بر جان من است

دل دو نیم اینجا ز حسرت ساختی
زهره ی خود را در اینجا باختی

باز با خود گفت از اینجا چون روم
چون از این غرقاب غم بیرون روم

فتنه ای گر هست در دوری بود
باکی ار باشد زمهجوری بود

دل دو نیمستم ولی از اشتیاق
زهره ام چاکست لیکن از فراق

من نمی خواهم کناری ای مهان
افکنیدم افکنیدم در میان

در میان آتش ابراهیم وار
افکنیدم زود زود از این کنار

آتش این آتشین رخسارها
نار این سروان پستان نارها

شعله ای هست اندرین آتشکده
کاتشم در جان و در ایمان زده

وادی ایمن و یا صحراست این
نخل طور این یا قد رعناست این

شعله این یا چهره ی زیبای دوست
نور ربانی و یا رخسار اوست

دعوی انی انا الله می کند
زاهد صدساله گمره می کند

این بگفت و لنگ لنگان شد روان
با فراق شاه خوبان جهان

آمد اندر شهر با صد درد و سوز
روز آوردی بشب شب را بروز

یکدو روزی با غم و اندوه ساخت
روزها می سوخت شبها می گداخت

عقلش از سر برگ رفتن ساز کرد
صحتش از تن سفر آغاز کرد

پایش از رفتار و دست از کار ماند
جای سبحه بر کفش زنار ماند

عشق را خود این نخستین کار نیست
کو دلی کز دست عشق افکار نیست

رشته ی تسبیح بس زنار کرد
عابد صدساله را خمار کرد

عشق اندر هر دلی مأوا کند
شور محشر اندر آن برپا کند

عشق کوه قاف را از جا کند
آتش سوزنده در دریا زند

عشق در گنجینه آید خاتم است
چون به میدان پا گذارد رستم است

خویش را بر مس زند زر می کند
خاک را گوگرد احمر می کند

نزد بیماران رسد عیسی استی
پیش فرعونان ید و بیضاستی

سنگ باشد موم اندر دست عشق
می شکافد چرخ تیر شست عشق

می نداند عشق سلطان و گدا
می نفهمد این روا آن ناروا

ناروا هم گر ز عشق آید رواست
آری آری عشق جانان کیمیاست

کار آن بیچاره چون از جان گذشت
سر نهاد از بیخودی در کوه و دشت

گه بن خاری خزیدی خار خار
پای سنگی گه فتادی زار زار

بر دل تنگست شهر و خانه تنگ
خلق را بیند همی با خود به جنگ

دید او را عاقبت دانشوری
پرده پوشی آگهی نیک اختری

شد چه از حال درونش با خبر
پندها دادش نکرد او را اثر

پس نصیحت دادش و سودی نداشت
پیش عاشق پندها باد است باد

گفت با او چون ندارد پند سود
رو به محراب عبادت آر زود

نی نسب باشد تورا نی زور وزر
نی جمالی نی کمال نی هنر

من نمی بینم غمت را چاره ای
جز نماز و خلوت و سی پاره ای

روی اندر مسجد و محراب کن
طعمه اندر نان جو کشک آبکن

دست اندر دامن سجاده زن
رشته ی تسبیح در گردن فکن

خرقه صد وصله و تحت الحنک
بوریای کهنه و نان و نمک

تا مگر بفریبی از این عامه ای
گرم سازی بهر خود هنگامه ای

هیچ دام و دانه از بهر شکار
بهتر از تسبیح و سجاده میار

بهتر از سجاده دامی نزد کیست
دانه به از دانه تسبیح چیست

کو کمندی محکم و جذاب چون
رشته تحت الحنک ای ذوفنون

عاشق مسکین شنید این پند گشت
سوی شهرستان روان از کوه و دشت

مسجدی ویران برون شهر بود
آمد و سجاده در آنجا گشود

روزها در روزه شبها در نماز
در دعا گه آشکار و گه به راز

خرقه اش پشمینه و نانش جوین
از سجودش داغها بس بر جبین

جز رکوع و جز سجودش کار نه
جز ضرورت باکسش گفتار نه

اندک اندک شد حدیث آن جوان
پهن اندر هر کنار و هر میان

ذکر خیرش آیه ی هر محفلی
طالب او هرکجا اهل دلی

شد دعایش دردمندان را دوا
منزلش بیچارگان را مرتجا

کلبه اش شد قبله ی حاجات خلق
او همی خندید بر خود زیر دلق

می شدی در کوی او غوغای عام
او نمی گفتی کلامی جز سلام

خاک پایش ارمغان عامه شد
بهر آب دست او هنگامه شد

تا شد آگه پادشاه از کار او
شد ز هر سو طالب دیدار او

راه جوید هرکسی چون سوی حق
می رود هرجا که آید بوی حق

هرکجا پیدا شود گردی ز دور
سوی او تازند با عیش و سرور

کین غبار موکب شاهنشاه است
شاه شاهان را گذر در این ره است

ای بسا غولان رهزن ای رفیق
گرد افشان می روند از این طریق

رو بهر گردی نشاید رفت زود
ای بسا کس خویشتن را آزمود

این عوامی را که بینی سربسر
جمله کورانند اندر رهگذر

جمله نابینا و یک بینا طلب
می کنند از بهر خود در روز و شب

هر که گوید هی بده دستم به دست
زانکه من بینا و چشمم روشن است

کورکورانه همه گویند هین
هین بگیر این دست من این است این

می دهندش دست و دنبالش روند
عالمی کور از پی هم می روند

کوری از پیش و دو صد کورش ز پی
دست داده جملگی بر دست وی

چونکه رفتند از پی او یکدو گام
روی هم افتند مأموم و امام

نی نشان دارد ز مقصد نی ز راه
گه خورد بر کوه و گه افتد بچاه

سایر کوران هم از دنبال او
حالشان صد بدتر از احوال او

از هلاکت گر یکی زیشان بجست
کور دیگر دست او گیرد به دست

کورکورانه همی رفت آن جوان
عامه اش جوینده پیدا و نهان

طالب دیدار او شاه و گدا
تا مگر فیضی رسدشان از خدا

شاه روزی شد برون بهر شکار
کلبه ی عابد فتادش رهگذار

آمد و دید آن جوان را در نماز
عالمی بر گرد او با صد نیاز

محو طاعت گشته چون عشاق مست
ملتفت نی تا که رفت و که نشست

بر سرش مو افسر و خاکش سریر
نی خبر از شاه او را نی وزیر

جلوه کرد اندر برشه حال او
مرغ جانش شد اسیر چال او

گاه و بیگاهش زیارت می نمود
وز زیارت بر خلوصش می فزود

تا ره صحبت بر او باز کرد
گفتگو از هر طرف آغاز کرد

عاقبت گفتا که ای زیبا جوان
ای تورا در قاف طاعت آشیان

هرچه آداب سنن شد از تو راست
غیر یک سنت که تا اکنون به جاست

مصطفی گفت النکاح سنتی
من رغب عن سنتی لاامتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۱۹ - خطاب آمدن به ابراهیم قد صدقت الرؤیا و فدا آمدن به جهت اسماعیلع
گوهر بعدی:بخش ۲۲۱ - درخواست پادشاه از آن فقیر که دخترش را بپذیرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.