۱۶۰ بار خوانده شده

بخش ۲۲۹ - رجوع به حکایت جوان خارکن که مایل به دختر پادشاه بود

صد گلستانش شکفتن ساز کرد
صدهزاران گلشنش در باز کرد

آهوئی را صید کرد از دشت چین
ملک چینش آمد اندر آستین

رخنه ای دید و نظر کرد اندران
پس گشودش زان چمن در باغبان

یکنظر کرد اول اندر حال خویش
زانچه را دارد کنون و داشت پیش

زان نظر بگشوده شد چشمی دگر
چشمی از چشم نخستین تیزتر

تا از آن دیده سبب را جست دید
کز چه شد آن انتقاض و آن مزید

دید کامد آن مزید از بیحساب
از نمودن خویش را بر آن جناب

از هیولاهای آن طاعات توست
صورت اعمال بی نیات توست

زین نظر هم شد گشاده روزنی
کز وی افتادش به دل صد روشنی

کانکه آنها بخشد از صورتگری
پس چه بخشد گر برش معنی بری

صورت خدمت دهد شاهنشهی
معنیش را پس چه باشد فرهی

اسم خدمتکاریش را این سزاست
رسم آن را پس چه مزد اندر قفاست

خود از آن خوانی و از آنی خدا
پادشاهی می دهد مزد و عطا

گر از آن باشی ندانم چون کند
زانچه می فهمد خرد افزون کند

گفتی از آنم نبودی لیک از آن
نام خود بر او نهادی آن زمان

آنچه می بینی عطا دارد و صله
کرد شاهان را برت در سلسله

پادشاهی چیست پیش آنچه داد
جان فدای داد آن سلطان داد

وین قدم چون سوی دل بنهاد پیش
پیش آمد زان طرف بنواز بیش

تاکنون روزن به روزن میفزود
این زمان یکباره صد روزن گشود

بلکه صد دروازه اکنون شد پدید
چیست دروازه حصار از هم درید

از میان برخاست دیوار حصار
گلشن و گلزار گردید آشکار

برقها چخماغ در پنبه فکند
ناگهان صد شعله از آن شد بلند

ذره ذره آفتاب از هر کنار
شد نمایان صبحدم از کوهسار

ناگهان خورشید سر زد از افق
نور او انداخت عالم را تتق

کرد خورشید جهان آرا ظهور
عرصه ی غبرا شد آکنده ز نور

سیل کم کم رخنه ها وا کرد خورد
شهر را ناگه بیکبار آب برد

از شکاف تنگ بست تخته ها
آب در کشتی درآمد قطره ها

چونکه سنگین گشت کشتی چون حباب
شد فرو ناگاه سرتا پا در آب

رخنه ها در سینه ی آن نوجوان
گشت دروازه به پهنای جهان

آن شررها شعله ی جوال شد
قطره ها هم بحر مالامال شد

آفتاب از مشرق دل سرکشید
سیل آمد شهر را در بر کشید

جذبه ای از جذبه های حق رسید
پرده ی پندار را از هم درید

شاهد عزت در آغوشش گرفت
باده ی عشرت ز سر هوشش گرفت

یک مرقع شاهدی عالم شکار
وانمود از رخنه ی برقع عذار

چون حریف بزم را کرد امتحان
پرده برقع برافکند از میان

قطره قطره می چکاندش در گلو
در گلویش ریخت پس خم و سبو

سینه اش خلوتسرای راز شد
دیده اش از خواب غفلت باز شد

کرد پی این خنگ ناهموار را
شق نمود این پرده ی پندار را

از هوا و از هوس از پیش و پس
پشته پشته چیده بود از خار و خس

آتشی آمد خس و خارش بسوخت
پس از آن آتش چراغش برفروخت

جای خاروخس دمیدش گلستان
گلستانها رشک گلزار جنان

عشق شیرین کار شد او را دلیل
بردش از آتش به گلشن چون خلیل

عشق شیرین کار بنمودش مجاز
پس ببردش تا حقیقت ترکتاز

بل بود عشق مجازی ای عمو
تا حقیقت می روی بی گفتگو

عشق باشد لیک اگرسودای تو
نی هواهای هوس پیمای تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۲۸ - رجوع به حکایت جوان چاره جو در مسجد و به مقصد رسیدن او
گوهر بعدی:بخش ۲۳۰ - حدیث:المجاز قنطرة الحقیقه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.