۲۴۹ بار خوانده شده
بدان که از برای مرض عجب، دو معالجه است: یکی اجمالی و دوم تفصیلی.
اما معالجه اجمالی این است که پروردگار خود را بشناسی و بدانی که عظمت و کمال و عزت و جلال، سزاوار غیر او نیست، و معرفت به حال خود هم رسانی و بشناسی که تو به خودی خود از هر ذلیلی ذلیل تر و از هر قلیلی قلیل تری، و بجز ذلت و خواری و مسکنت و خاکساری در خور تو نیست پس تو را با عجب و بزرگی چه کار؟ مگر نه این است که آخر تو خود ممکنی بیش نیستی، و ممکن به خودی خود عدم محض است، و وجود و کمال او و آثار و افعال او همه از واجب الوجود است؟
ما که ایم اندر جهان هیچ هیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ
پس کبریا و بزرگی بر اندازه آن است که وجود همه مستند به اوست و کمالات، جملگی پرتوی از کمالات بی نهایات او، «غاشیه» بندگی بر دوش جمله کاینات نهاده، و طوق ذلت و سرافکندگی را بر گردن همگی انداخته.
گر سر چرخ است پر از طوق اوست
ور دل خاک است پر از شوق اوست
دور جهان است به فرمان او
خنگ فلک غاشیه گردان او
کشمکش هر چه درو زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
با جبروتش که دو عالم کم است
اول ما و آخر ما یکدم است
پس اگر کسی بزرگی کند باید به واسطه پروردگار خود بزرگی کند و اگر به چیزی فخر و مباهات کند به آفریدگار خود افتخار نماید و خود را به خودی خود حقیر و پست شمارد، بلکه خود را عدم محض ببیند و این معنی است که همه ممکنات در آن شریکند و اما خواری و ذلتی که مخصوص بنی نوع این بیچاره مسکین است که به خود عجب می کند از حد متجاوز و قلم از حد تحریر آن عاجز است و چگونه چنین نباشد؟ و حال آنکه ابتدای آن نطفه نجس و پلیدی بود، و آخرش جثه متعفن و گندیده، در این میان، حمال نجاسات متعفنه است، و جوالی است پر از کثافات متعدده، که از بولگاهی به بولگاهی دیگر عبور کرده و از آنجا نیز بیرون آمده، سه مرتبه از ممر بول گذشته و اگر بصیرتی بوده باشد یک آیه قرآن او را از خواب عجب بیدار می کند و پشت او را می شکند.
می فرماید: «قتل الانسان ما أکفره من ای شییء خلقه من نطفه خلقه فقدره ثم السبیل یسره ثم اماته فاقبره» خلاصه معنی آنکه کشته شود انسان، چه چیز او را بر کفر و سرکشی داشت که نمی داند از چه چیز، خدا او را آفرید؟ از قطره آبی او را آفرید و مقدر گردانید او را، و راه بیرون آمدن را از برای او آسان گردانید، پس او را میرانید، آنگاه او را در گور کرد و در این آیه مبارکه اشاره فرمودند که انسان اول در کتم عدم بود و هیچ چیزی نبود، بعد از آن او را از نجس ترین چیزها و پست ترین آنها که نطفه باشد خلق فرمود، بعد از آن، او را می رانید و جثه خبیثه گندیده گردانید و اگر اندکی تأمل نمائی می دانی که چه چیز پست تر و رذل تر است از چیزی که ابتدای او عدم، و ماده خلقتش از همه چیز نجس تر، و آخرش از همه اشیاء متعفن تر، و آن مسکین بیچاره در این میان عاجز و ذلیل، نه از خود اختیاری و نه او را قدرت بر کاری، نه خبر دارد که بر سر او چه می آید و نه مطلع است که فردا روزگار به جهت او چه می زاید، و مرضهای گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بیماریهای صعب به جهت او آماده، از هر جا سر برآورد آفتی در کمینش، و به هر طرفی میل کند حادثه ای قرنیش، چهار «خلط» منتاقض در باطن او اجتماع کرده و هر یک به ضد یکدیگر در ویران کردن جزوی از عمارت بدنش در سعی و اجتهاد بیچاره بینوا از خود غافل، و هر لحظه خواهی نخواهی در حجره بدنش حادثه ای رو می دهد و از هر گوشه، دزدی متاعی از اعضاء و جوارحش می برد نه گرسنگی او به اختیارش هست و نه تشنگی، نه صحت او در دست اوست و نه خستگی، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگی، نه نفع خود را مالک است و نه ضرر، و نه خیر خود را اختیار دارد و نه شر، می خواهد که چیزی را بداند نمی تواند، اراده می کند که امری به یاد او بماند فراموش می کند، می خواهد که چیزی را فراموش کند از خاطرش نمی رود و دل او به هر وادی که بخواهد می رود و نمی تواند عنانش را نگاه دارد و فکرش به هر سمتی که میل می کند، می دود و قدرت بر ضبطش ندارد و غذائی کشنده اوست و در خوردن آن بی اختیار است و دوائی باعث حیات اوست و در کام او ناگوار است ساعتی از حوادث روزگار ایمن نمی باشد و لحظه ای از آفات دهر غدار مطمئن نیست اگر در یکقدم، چشم و گوش او را بگیرند دست و پائی نمی تواند زد و اگر در طرفه العینی عقل و هوش او را بربایند چاره ای نمی تواند کرد و اگر کارکنان عالم بالا در یک نفس از او غافل شوند اجزای وجودش از هم می پاشد و اگر نگاهبانان خطه اعلی دست از او بدارند نشانی از او نمی ماند «عبدا مملوکا لایقدر علی شییء» پس خود انصاف بده که از چنین چیزی چه پست تر و ذلیل تر است؟ و کجا می سزد او را که عجب و خودفروشی کند؟ و کی در خور آن است که خود را کسی شمارد؟ و کسی که با وجود تأمل در اینها باز خود را کسی داند عجب بی شرم و بی انصافی است.
بهتر ازین در دلش آزرم باد
یا ز خودش یا ز خدا شرم باد
این وسط احوال انسان بیچاره است و اما آخرش باید بمیرد و رخت از این سرای عاریت بیرون کشد بدنش جیفه گندیده می گردد و شیرازه کتاب وجودش از هم می ریزد و صورت زیبایش متغیر و متبدل می شود و بند بندش از یکدیگر جدا می افتد و استخوان هایش می پوسد کرم به بدن نازکش مسلط می شود و مور و مار بر تن نازنینش احاطه می کند.
پس آن جسمی را که به ناز می پرورد، و از نسیم، آن را محافظت می کرد خوارک کرم می شود و به نیش مار و عقرب مجروح می گردد پس از این حال، خاک می شود، و گاهی لگد کوب کاسه گران می شود و زمانی پایمال خشت زنان.
گه خورش جانورانت کنند
گاه گل کوزه گرانت کنند
گاهی از خاکش خشتی سازند، و گاهی از گلش عمارتی پردازند، لحظه ای کلنگ داران، به ضرب کلنگش از پا درآورند، و ساعتی بیل داران، بر سر بیلش برآورند.
زدم تیشه یک روز بر تل خاک
به گوش آمدم ناله دردناک
که زنهار گر مردی آهسته تر
که چشمست و روی و بنا گوش و سر
براین خاک چندین صبا بگذرد
که هر ذره از او به جائی برد
بلی:
هر ورقی چهره آزاده ایست
هر قدمی چشم ملکزاده ای است
و های و های، چه خوش بودی اگر این خاک را به حال خود گذاشتندی و دیگر با او کار نداشتندی، هیهات، هیهات «یحیی بعد طول البلی لیقاس شدائد البلاء» یعنی بعد از آنکه روزگاری بر آن خاک کهنه بگذرد باز او را زنده می کنند تا بلاهای شدید را به او بنمایند ذرات خاک متفرق را جمع ساخته، او را به هیئت اول باز می آورند و او را از قبر بیرون آورده به عرصات قیامت می کشند، و به صحراهای هولناک محشر درمی آورند آه در آن وقت چه رنجها که می بینند، آسمانی نگاه می کند شکاف خورده، زمینی گداخته، کوههایی پراکنده، و در رفتار ستاره های تیره و تار، خورشیدی در پرده کسوف، ماهی در ظلمت خسوف، آتشی افروخته و مشتعل، و دوزخی بر انواع عذابها مشتمل، بهشتی دلگشا، و کوثری فرح بخشا، ترازوی اعمال را بر پا کرده، و دفترهای افعال گشوده، مستوفیان زیرک به محاسبه ایستاده، ناگاه خود را در دفتر خانه روز حساب، در معرض محاسبه و مواخذه می بیند و ملائکه غلاظ و شداد ایستاده، و نامه های عمل پران شده، نامه عمل او را به دست راست یا چپ او می دهند، هر چه کرده در آنجا ثبت «قطمیری» از قلم نیفتاده.
آه، آه، اگر در آن وقت نافرمانی بر حسناتش غالب گردد و در موقف مواخذه و عذابش درآورند بر سگ و خوک حسرت خواهد برد و خواهد گفت: «یا لیتنی کنت ترابا» یعنی «ای کاش من خاک بودمی و به این روز سیاه نیفتادمی» چه شک که حال دد و دام و بهایم و هواهم، در آن روز از حال بنده گناهکار بسی بهتر، زیرا که آنها عصیان پروردگار قهار را نکرده اند، و در مقام مواخذه و عقاب گرفتار نگشته اند آه آه، چه مواخذه و چه عقابها، که اهل دنیا صورت یکی از اهل عذاب را اگر در این دنیا دیدندی از قباحت منظر و کراهت صورت او فریاد برکشیدندی، و اگر تعفن او را شنیدندی از گند او بمردندی اگر قطره ای از آبی که به آن مسکین می دهند به دریاهای دنیا بیفکنند آب همه آنها متعفن تر از بوی مردار گردد
پس عجب، عجب، چنین کسی را با عجب و بزرگی چکار؟ چقدر از حال خود باید غافل باشد، و امروز و فردای خود را فراموش نموده باشد و اگر از عذاب الهی نجات یافت و از آتش دوزخ خلاص شد باید بداند که این از عفو خداوندگار است، زیرا که کم بنده ای هست که گناهی نکرده و هر گناهکاری مستحق عقوبت است.
پس اگر او را عقاب ننمایند از عفو و بخشش است، و عفو و بخشش، امری است محتمل، آدمی نمی داند که متحقق خواهد شد یا نه پس باید همیشه محزون و ترسان باشد، نه اینکه عجب و بزرگی کند نگاه کن به کسی که نافرمانی از سلطانی کرده باشد که مستحق سیاست باشد و او را گرفته در زندان محبوس کرده باشند و منتظر این باشد که او را به حضور برده سیاست نمایند، و نداند که چون او را به حضور سلطان برند از او عفو خواهد نمود یا نه؟ آیا چنین کسی در آن حالت هیچ غرور و پندار و عجب به خود راه می دهد؟ و هیچ بنده ای گناهکاری نیست اگر چه یک گناه کرده باشد مگر اینکه مستحق سیاست پروردگار شده و در زندان دنیا محبوس است تا او را به موقف حساب برند، و نمی داند که کار او به کجا خواهد انجامید دیگر چه جای عجب و بزرگی؟ و تأمل در اینها که مذکور شد معالجه اجمالی عجب است.
و اما معالجه تفصیلی آن، این است که تفحص کند از آنچه سبب عجب او شده و چاره آن را کند، به نوعی که مذکور می شود.
و تفصیل آن این است که اسباب عجب در اغلب، علم است و معرفت و عبادت و طاعت، و غیر اینها از کمالات نفسانیه مانند ورع و تقوی و شجاعت و سخاوت و امثال اینها، و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار، و بسیاری اعوان و انصار، و زیرکی و ذکاء و فهم و صفا.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
اما معالجه اجمالی این است که پروردگار خود را بشناسی و بدانی که عظمت و کمال و عزت و جلال، سزاوار غیر او نیست، و معرفت به حال خود هم رسانی و بشناسی که تو به خودی خود از هر ذلیلی ذلیل تر و از هر قلیلی قلیل تری، و بجز ذلت و خواری و مسکنت و خاکساری در خور تو نیست پس تو را با عجب و بزرگی چه کار؟ مگر نه این است که آخر تو خود ممکنی بیش نیستی، و ممکن به خودی خود عدم محض است، و وجود و کمال او و آثار و افعال او همه از واجب الوجود است؟
ما که ایم اندر جهان هیچ هیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ
پس کبریا و بزرگی بر اندازه آن است که وجود همه مستند به اوست و کمالات، جملگی پرتوی از کمالات بی نهایات او، «غاشیه» بندگی بر دوش جمله کاینات نهاده، و طوق ذلت و سرافکندگی را بر گردن همگی انداخته.
گر سر چرخ است پر از طوق اوست
ور دل خاک است پر از شوق اوست
دور جهان است به فرمان او
خنگ فلک غاشیه گردان او
کشمکش هر چه درو زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
با جبروتش که دو عالم کم است
اول ما و آخر ما یکدم است
پس اگر کسی بزرگی کند باید به واسطه پروردگار خود بزرگی کند و اگر به چیزی فخر و مباهات کند به آفریدگار خود افتخار نماید و خود را به خودی خود حقیر و پست شمارد، بلکه خود را عدم محض ببیند و این معنی است که همه ممکنات در آن شریکند و اما خواری و ذلتی که مخصوص بنی نوع این بیچاره مسکین است که به خود عجب می کند از حد متجاوز و قلم از حد تحریر آن عاجز است و چگونه چنین نباشد؟ و حال آنکه ابتدای آن نطفه نجس و پلیدی بود، و آخرش جثه متعفن و گندیده، در این میان، حمال نجاسات متعفنه است، و جوالی است پر از کثافات متعدده، که از بولگاهی به بولگاهی دیگر عبور کرده و از آنجا نیز بیرون آمده، سه مرتبه از ممر بول گذشته و اگر بصیرتی بوده باشد یک آیه قرآن او را از خواب عجب بیدار می کند و پشت او را می شکند.
می فرماید: «قتل الانسان ما أکفره من ای شییء خلقه من نطفه خلقه فقدره ثم السبیل یسره ثم اماته فاقبره» خلاصه معنی آنکه کشته شود انسان، چه چیز او را بر کفر و سرکشی داشت که نمی داند از چه چیز، خدا او را آفرید؟ از قطره آبی او را آفرید و مقدر گردانید او را، و راه بیرون آمدن را از برای او آسان گردانید، پس او را میرانید، آنگاه او را در گور کرد و در این آیه مبارکه اشاره فرمودند که انسان اول در کتم عدم بود و هیچ چیزی نبود، بعد از آن او را از نجس ترین چیزها و پست ترین آنها که نطفه باشد خلق فرمود، بعد از آن، او را می رانید و جثه خبیثه گندیده گردانید و اگر اندکی تأمل نمائی می دانی که چه چیز پست تر و رذل تر است از چیزی که ابتدای او عدم، و ماده خلقتش از همه چیز نجس تر، و آخرش از همه اشیاء متعفن تر، و آن مسکین بیچاره در این میان عاجز و ذلیل، نه از خود اختیاری و نه او را قدرت بر کاری، نه خبر دارد که بر سر او چه می آید و نه مطلع است که فردا روزگار به جهت او چه می زاید، و مرضهای گوناگون مزمنه بر او مسلط، و بیماریهای صعب به جهت او آماده، از هر جا سر برآورد آفتی در کمینش، و به هر طرفی میل کند حادثه ای قرنیش، چهار «خلط» منتاقض در باطن او اجتماع کرده و هر یک به ضد یکدیگر در ویران کردن جزوی از عمارت بدنش در سعی و اجتهاد بیچاره بینوا از خود غافل، و هر لحظه خواهی نخواهی در حجره بدنش حادثه ای رو می دهد و از هر گوشه، دزدی متاعی از اعضاء و جوارحش می برد نه گرسنگی او به اختیارش هست و نه تشنگی، نه صحت او در دست اوست و نه خستگی، نه مرگ او به اراده اوست و نه زندگی، نه نفع خود را مالک است و نه ضرر، و نه خیر خود را اختیار دارد و نه شر، می خواهد که چیزی را بداند نمی تواند، اراده می کند که امری به یاد او بماند فراموش می کند، می خواهد که چیزی را فراموش کند از خاطرش نمی رود و دل او به هر وادی که بخواهد می رود و نمی تواند عنانش را نگاه دارد و فکرش به هر سمتی که میل می کند، می دود و قدرت بر ضبطش ندارد و غذائی کشنده اوست و در خوردن آن بی اختیار است و دوائی باعث حیات اوست و در کام او ناگوار است ساعتی از حوادث روزگار ایمن نمی باشد و لحظه ای از آفات دهر غدار مطمئن نیست اگر در یکقدم، چشم و گوش او را بگیرند دست و پائی نمی تواند زد و اگر در طرفه العینی عقل و هوش او را بربایند چاره ای نمی تواند کرد و اگر کارکنان عالم بالا در یک نفس از او غافل شوند اجزای وجودش از هم می پاشد و اگر نگاهبانان خطه اعلی دست از او بدارند نشانی از او نمی ماند «عبدا مملوکا لایقدر علی شییء» پس خود انصاف بده که از چنین چیزی چه پست تر و ذلیل تر است؟ و کجا می سزد او را که عجب و خودفروشی کند؟ و کی در خور آن است که خود را کسی شمارد؟ و کسی که با وجود تأمل در اینها باز خود را کسی داند عجب بی شرم و بی انصافی است.
بهتر ازین در دلش آزرم باد
یا ز خودش یا ز خدا شرم باد
این وسط احوال انسان بیچاره است و اما آخرش باید بمیرد و رخت از این سرای عاریت بیرون کشد بدنش جیفه گندیده می گردد و شیرازه کتاب وجودش از هم می ریزد و صورت زیبایش متغیر و متبدل می شود و بند بندش از یکدیگر جدا می افتد و استخوان هایش می پوسد کرم به بدن نازکش مسلط می شود و مور و مار بر تن نازنینش احاطه می کند.
پس آن جسمی را که به ناز می پرورد، و از نسیم، آن را محافظت می کرد خوارک کرم می شود و به نیش مار و عقرب مجروح می گردد پس از این حال، خاک می شود، و گاهی لگد کوب کاسه گران می شود و زمانی پایمال خشت زنان.
گه خورش جانورانت کنند
گاه گل کوزه گرانت کنند
گاهی از خاکش خشتی سازند، و گاهی از گلش عمارتی پردازند، لحظه ای کلنگ داران، به ضرب کلنگش از پا درآورند، و ساعتی بیل داران، بر سر بیلش برآورند.
زدم تیشه یک روز بر تل خاک
به گوش آمدم ناله دردناک
که زنهار گر مردی آهسته تر
که چشمست و روی و بنا گوش و سر
براین خاک چندین صبا بگذرد
که هر ذره از او به جائی برد
بلی:
هر ورقی چهره آزاده ایست
هر قدمی چشم ملکزاده ای است
و های و های، چه خوش بودی اگر این خاک را به حال خود گذاشتندی و دیگر با او کار نداشتندی، هیهات، هیهات «یحیی بعد طول البلی لیقاس شدائد البلاء» یعنی بعد از آنکه روزگاری بر آن خاک کهنه بگذرد باز او را زنده می کنند تا بلاهای شدید را به او بنمایند ذرات خاک متفرق را جمع ساخته، او را به هیئت اول باز می آورند و او را از قبر بیرون آورده به عرصات قیامت می کشند، و به صحراهای هولناک محشر درمی آورند آه در آن وقت چه رنجها که می بینند، آسمانی نگاه می کند شکاف خورده، زمینی گداخته، کوههایی پراکنده، و در رفتار ستاره های تیره و تار، خورشیدی در پرده کسوف، ماهی در ظلمت خسوف، آتشی افروخته و مشتعل، و دوزخی بر انواع عذابها مشتمل، بهشتی دلگشا، و کوثری فرح بخشا، ترازوی اعمال را بر پا کرده، و دفترهای افعال گشوده، مستوفیان زیرک به محاسبه ایستاده، ناگاه خود را در دفتر خانه روز حساب، در معرض محاسبه و مواخذه می بیند و ملائکه غلاظ و شداد ایستاده، و نامه های عمل پران شده، نامه عمل او را به دست راست یا چپ او می دهند، هر چه کرده در آنجا ثبت «قطمیری» از قلم نیفتاده.
آه، آه، اگر در آن وقت نافرمانی بر حسناتش غالب گردد و در موقف مواخذه و عذابش درآورند بر سگ و خوک حسرت خواهد برد و خواهد گفت: «یا لیتنی کنت ترابا» یعنی «ای کاش من خاک بودمی و به این روز سیاه نیفتادمی» چه شک که حال دد و دام و بهایم و هواهم، در آن روز از حال بنده گناهکار بسی بهتر، زیرا که آنها عصیان پروردگار قهار را نکرده اند، و در مقام مواخذه و عقاب گرفتار نگشته اند آه آه، چه مواخذه و چه عقابها، که اهل دنیا صورت یکی از اهل عذاب را اگر در این دنیا دیدندی از قباحت منظر و کراهت صورت او فریاد برکشیدندی، و اگر تعفن او را شنیدندی از گند او بمردندی اگر قطره ای از آبی که به آن مسکین می دهند به دریاهای دنیا بیفکنند آب همه آنها متعفن تر از بوی مردار گردد
پس عجب، عجب، چنین کسی را با عجب و بزرگی چکار؟ چقدر از حال خود باید غافل باشد، و امروز و فردای خود را فراموش نموده باشد و اگر از عذاب الهی نجات یافت و از آتش دوزخ خلاص شد باید بداند که این از عفو خداوندگار است، زیرا که کم بنده ای هست که گناهی نکرده و هر گناهکاری مستحق عقوبت است.
پس اگر او را عقاب ننمایند از عفو و بخشش است، و عفو و بخشش، امری است محتمل، آدمی نمی داند که متحقق خواهد شد یا نه پس باید همیشه محزون و ترسان باشد، نه اینکه عجب و بزرگی کند نگاه کن به کسی که نافرمانی از سلطانی کرده باشد که مستحق سیاست باشد و او را گرفته در زندان محبوس کرده باشند و منتظر این باشد که او را به حضور برده سیاست نمایند، و نداند که چون او را به حضور سلطان برند از او عفو خواهد نمود یا نه؟ آیا چنین کسی در آن حالت هیچ غرور و پندار و عجب به خود راه می دهد؟ و هیچ بنده ای گناهکاری نیست اگر چه یک گناه کرده باشد مگر اینکه مستحق سیاست پروردگار شده و در زندان دنیا محبوس است تا او را به موقف حساب برند، و نمی داند که کار او به کجا خواهد انجامید دیگر چه جای عجب و بزرگی؟ و تأمل در اینها که مذکور شد معالجه اجمالی عجب است.
و اما معالجه تفصیلی آن، این است که تفحص کند از آنچه سبب عجب او شده و چاره آن را کند، به نوعی که مذکور می شود.
و تفصیل آن این است که اسباب عجب در اغلب، علم است و معرفت و عبادت و طاعت، و غیر اینها از کمالات نفسانیه مانند ورع و تقوی و شجاعت و سخاوت و امثال اینها، و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار، و بسیاری اعوان و انصار، و زیرکی و ذکاء و فهم و صفا.
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:صفت چهاردهم - عجب و مذمت آن
گوهر بعدی:علاج عجب به علم و دانش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.