۲۲۰ بار خوانده شده

صفت بیست و چهارم - طول امل و اسباب آن

طول امل عبارت است از امیدهای بسیار در دنیا، و آرزوهای دراز، و توقع زندگانی دنیا، و بقای در آن.

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
به فکر باش که بنیاد عمر بر باد است

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه، عروس هزار داماد است
و سبب این صفت خبیثه دو چیز است: یکی جهل و نادانی است، چون جاهل، اعتماد می کند بر جوانی خود و با وجود عهد شباب، مرگ خود را بعید می شمارد و بیچاره مسکین ملاحظه نمی نماید که اگر اهل شهرش را بشمارن صد یک آن پیر نیستند و پیش از آمدن زمان پیری به چنگ گرگ أجل گرفتار گشته اند تا یک نفر پیر می میرد هزار کودک و جوان مرده و یا تکیه بر صحت مزاج و قوت طبیعت خود می نماید و دور می داند که فجئه مرگ، گریبان او را بگیرد و غافل می شود از اینکه مرگ مفاجات چه استبعاد دارد و بسی ارباب بمزاج قوی که به مفاجات از دنیا رفتند گو مرگ مفاجات بعید باشد اما بیماری مفاجات که بعید نیست، و هر مرضی ناگاه عارض می شود و چون مرض بر بدن رسید، مرگ استبعاد ندارد.

پیوند عمر بسته به موئی است هوش دار
غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست
مرگ، پیری و جوانی نمی شناسد شب و روز نمی داند و سفر و حضر نزد او یکسان است بهار و خزان و زمستان و تابستان، او را تفاوت نمی کند نه آن را وقتی است خاص، و نه زمانی است مخصوص «ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد».
و جاهل از اینها غافل، هر روز چندین تابوت طفل و جوان را می برند و به تشییع جنازه دوستان و آشنایان می روند و جنازه خود را هیچ به خاطر نمی گذرانند.
و سبب دوم از برای طول أمل، محبت دنیای دنیه و انس به لذات فانیه است، زیرا آدمی چون انس به شهوات و لذات گرفت و در دل او دوستی مال و منال و أولاد و عیال و خانه و مسکن و املاک و مراکب و غیراینها جایگیر شد، و مفارقت از آنها بر او گران گردید دل او به زیر بار فکر مردن نمی رود و از تصور مرگ خود، نفرت می کند و اگر گاهی به خاطر او خطور کند خود را به فکر دیگر می اندازد و از مشاهده کفن و کافور کراهت می دارد بلکه دل خود را پیوسته به فکر زندگانی دنیا می اندازد و خود را به امید و آرزو تسلی می دهد و از یاد مرگ غفلت می ورزد و تصور نزدیک رسیدن آن را نمی کند و اگر احیانا یاد آخرت و اعمال خود افتاد و مردن خود را تصور نمود، نفس أماره و شیطان او را به وعده فریب می دهد پس می گوید که امر پروردگار دراز است و هنوز تو در او عمری، حال چندی به کامرانی و جمع اسباب دنیوی مشغول باش تا بزرگ شوی در آن وقت توبه کن و مهیای کار آخرت شو چون بزرگ شد گوید: حال جوانی، هنوز کجاست تا وقت پیری، چون پیر شوی توبه خواهی کرد و به اعمال صالحه خواهی پرداخت و اگر به مرتبه پیری رسید با خود گوید: ان شاء الله این خانه را تمام کنم، یا این مزرعه را آباد نمایم، یا این پسر را داماد کنم، یا آن دختر را جهازگیری نمایم بعد از آن دست از دنیا می کشم و در گوشه ای به عبادت مشغول می شوم و هر شغلی که تمام می شود باز شغلی دیگر روی می دهد و همچنین هر روز را امروز و فردا می کند تا ناگاه مرگ، گلوی او را بی گمان می گیرد و وقت کار می گذرد.

روزگارت رفت زینگون حالها
همچو تیه و قوم موسی سالها

سال بی گه گشت و وقتت گشت طی
جز سیه روئی و فعل زشت نی

هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت

هین وهین ای راهرو بی گاه شد
آفتاب عمرت اندر چاه شد

این قدر عمری که ماندستت بتاز
تا بزاید زین دو دم عمر دراز

تا نمرده است این چراغ باگهر
هین فتیله اش ساز و روغن زودتر
و این بیچاره که هر روز به خود وعده فردا می دهد و به تأخیر می گذراند غافل است از اینکه آنکه او را وعده می دهد فردا هم با او است و دست فریب او دراز است بلکه هر روز قوت او بیشتر می شود و امید این، افزون می گردد، زیرا اهل دنیا را هرگز فراغت از شغل حاصل نمی شود و فارغ از دنیا کسی است که به یکبارگی دست از آن بردارد و آستین بر او افشاند.
و چون دانستی که منشأ طول أمل، محبت دنیا و جهل و نادانی است می دانی که خلاصی از این مرض ممکن نیست مگر به دفع این دو سبب به آنچه گذشت در معالجه حب دنیا، و به ملاحظه احوال این عاریت سرا، و استماع مواعظ و نصایح از ارباب نفوس مقدسه طاهره و تفکر در احوال خود، و تدبر در روزگار خود پس باید گاهی سری بر زانو نهد و آینده خود را به نظر درآورد و ببیند که یقین تر از مرگ از برای او چه چیز است و فکر کند که البته روزی جنازه او را بر دوش خواهند کشید و فرزندان و برادرانش گریبان در مرگش خواهند درید و زن و عیالش گیسو پریشان خواهند نمود و او را در قبر تنها خواهند گذاشت و به میان مال و اسباب اندوخته او خواهند افتاد.

این سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
تأمل کند که شاید تخته تابوت او امروز در دست نجار باشد یا کفن او از دست گازر برآمده باشد و خشت لحد او از قالب درآمده باشد پس چاره در کار خود کند و با خود گوید:
کاروان رفت و تو درخواب و بیابان در پیش کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی .
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:اغنیا و مالداران
گوهر بعدی:فصل - قصر أمل و فواید آن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.