۲۳۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸

تا دیده دلم عارض آن رشک پری را
پوشیده به تن جامه ی دیوانه گری را

چون مرد هنرپیشه به هر دوره ذلیل است
خوش آن که کند پیشه ی خود بی هنری را

شب تا به سحر در طلب صبح وصالت
بگرفته دلم دامن آه سحری را

در عصر تمدن چون توحش شده افزون
بر دیده کشم سرمه ی عهد حجری را

یاقوت مگر پیش لب لعل تو دم زد
کز رشک چو من جلوه دهد خون جگری را

از روز ازل دست قضا قسمت ما کرد
رسوایی و آوارگی و دربدری را

تا فرخی از سر غم عشق خبر شد
رجحان دهد از هر خبری بی خبری را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.