۲۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷

از بس که غم به سینه من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را

دانم چو دیده دید، دل از کف رود ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را

هر شب ز عشق روی تو ای آفتاب روی
از دود آه تیره کنم روی ماه را

ما را مخوان به کعبه که در کیش اهل دل
معنی یکیست میکده و خانقاه را

بگشای گوش و هوش که در خلوت صبوح
خوش لذتی است، زمزمه ی صبحگاه را

زین بیشتر بریختن خون مردمان
فرصت مباد مردم چشم سیاه را

تو مست خواب غفلتی ای پادشاه حسن
می نشنوی خروش دل داد خواه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.