۲۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹

این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست

وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشگل گشا چون باد نیست

کوه کندن در خور سرپنجه ی عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست

در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست

یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست

هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوییا در روی گیتی هیچ کس دلشاد نیست

کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.