۲۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱

اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر هم درد مجنونی غم دیوانگی باید

رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید

من و گنج سخن سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید

چو زد دهقان زحمت کش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید

قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بی خانگی باید

در این بی انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.