۲۲۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

چه عجب گر دلم از عشق تو در تاب و تبست؟
هر که در تاب و تبی نیست ازین غم عجب است

نخل آرد رطب اما چو قدت موزون نیست
قد موزون تو سرویست که بارش رطب است

تا چه ملت بگزینیم و چه آئین که پدید
کف موسی زرخ انفاس مسیحش ز لب است

گفتی ام تا بکنی رهسپر ودای شوق
تا مرا قوت رفتار به پای طلب است

یاد روی تو به دل رشحه ابر است و گیاه
غم عشق تو به جان پرتو ماه و قصب است

هر که دید آن رخ چون شب به رخ چون روزت
روز عشاق تو دانست که مانند شب است

گنه دوستی آمد سبب قتل (سحاب)
کس نگوید که جفای تو به من بی سبب است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.