۱۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۸

آنکه می گشت سکندر به جهان در طلبش
گو بیا و بنگر چون خضر اینک زلبش

هر که را از نگه این می کشد آن زنده کند
چشم او کرده فزون رونق بازار لبش

نبود در دلم اندیشه ای از روز وصال
زان که تا روز قیامت نشود روز شبش

ثانی نقش تو بر صفحه ی هستی نکشید
کلک قدرت که کشد این همه نقش عجبش

شربت وصل علاج آمده با داروی مرگ
خسته ای را که بود زآتش عشق تو تبش

تازه نخلی است قدش در چمن حسن (سحاب)
لیک نخلی که دهد چاشنی جان رطبش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.