۳۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۰

تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد
پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد

روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهان‌سوزی عجب در انجمن افتاده شد

رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد

چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن
تا مرده بیخود نعره‌زن مست از کفن افتاده شد

برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد

ما چون فتادیم از وطن زان خسته‌ایم و ممتحن
دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد

حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی
کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد

ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد

می خورد تا شد نعره‌زن پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد

چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او
یک لقمه‌ای برداشت او باز از دهن افتاده شد

در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد

در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد

عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی
چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.