۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۱

بر سر نازش در آن کو با رقیبان نیستم
در ره عشق این مخواه از من که من آن نیستم

زین خوشم کز بس که با من در خیال دشمنی است
هر کجا هستم ز چشم دوست پنهان نیستم

در بهای بوسه ی جان بخش جان خواهی ز من
جان من اکنون که میدانی به تن جان نیستم

آن مه افزون است در حسن از مه کنعان ولی
من به طاقت در غمش چون پیر کنعان نیستم

از جفا کافر مبیناد آنچه با من می کند
نامسلمانی که پندارد مسلمان نیستم

بود آن دستی که بر دامان وصل او کنون
نیست وقتی کز فراقش بر گریبان نیستم

تا به خاک رهگذار یار پی بردم (سحاب)
چون سکندر آرزوی آب حیوان نیستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.