۲۶۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰ - در نکوهش اغل نام

ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش
غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش

وقت سحر، که چشم شود باز از قضا
دیدم به کوی خلقی ماننده سروش

گفتند بنده را که اغل را شه جهان
از بندگان بنده زنی هدیه داد دوش

حکم خدای و حکم خداوند نافذست
من بنده ی مطیعم و فرمان بر خموش

لیکن ستم بود به کنار چنان سگی
سرو ستاره عارض و خورشید لاله پوش

او زن به مزد باشد و این عورتان ما
هنجار زن بمزدند ایدون و زن فروش

داماد او چگونه بود آنکه مرو را
صد غرچه بیش گاده بود بر ره غموش؟

از گوش تا به گوش دهانی نهاده باز
چون ماهیان کر بمیان پار گین زوش

رویی چو روی دیو و دهانی چو کون مغ
گوشی چو باد بیزن و کونی چو گاو دوش

ای کون تو دریده تر از چارغ بلیس
جز ما نیافتی به همه شهر دست خوش؟

تا هیچ زن نیابی آن کن که مر تراست
از فرق تا به ساق وز پایشنه تا به گوش

تا ریش تو سپید نشد شوی داشتی
اکنون ز بی زنیت چرا باید این خروش؟

تا کون تو بستن فرسود و ریش گشت
خواهی کسی که داری در پیش، کن تو توش

اندر جهان ز جانوران هیچ کس نماند
کز او نیامد در کون تو دروش

اندر ستور گاه و کیلی ازان من
صد سگ تو و به از تو سگ روسبی فروش

ای مادر و تبار و کسکهات روسبی
این یک حدیث بشنو و چون سگ تو دار هوش

آغوش زنت هرگز بی پور من مباد
تا بشکفد بنفشه و شب بوی و پیلگوش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹ - قصیدهٔ ناتمام در مدح ملک تاج الملوک محمود
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱ - تغزل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.