۳۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۳

مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد

گفتم که روی او را روزی سپند سوزم
زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد

چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله
از روی او سپندی کس را به سر نیامد

جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی
فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد

آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچ کس را این کار برنیامد

پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد

چون گام اول از خود جمله شدند فانی
کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد

ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود
خورشید سایه‌ای را گر در نظر نیامد

که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت
تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد

که گوشهٔ جگر خواند او از میان جانت
تا از میان جانش بوی جگر نیامد

چندان که برگشادم بر دل در معانی
عطار را از آن در جز دردسر نیامد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.