۲۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷ - در مدح کمال الدین محمود

زهی دولت! زهی ملکت! زهی همت! زهی سلطان!
زهی حشمت! زهی نعمت! زهی قدرت! زهی امکان!

سپاس آنرا که توفیقش موافق گشت با دولت
بتابید چنین دولت، باقبال چنین سلطان

چنین سلطان، که چشم ملک در علم چنو کمتر
ندیدست و نبیند نیز زیر گنبد گردان

خداوندی، که تا ملکت شرف پذرفت از ایامش
جمال افزود ازو گیتی، جلال افزود ازو گیهان

مظفر شد سپاه دین و ایمن شد طریق حق
منور شد رخ اسلام و روشن شد ره ایمان

هزاران صورت جانست در شمشیر او پیدا
هزاران صورت جاهست در اقبال او پنهان

جماد ار جانور گردد، بفر او، عجب نبود
که از بیمش همی گردد هزاران جانور بی جان

فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریا دل
جهان آرای ملک افروز کشور گیر فرمان ران

سپهر دانش و دولت، بهار ملکت و ملت
جمال مسجد و منبر، نظام مجلس و میدان

ز شاهان و جهانداران کرا بود این چنین حجت؟
ز سلطانان و جباران کرا بود این چنین برهان؟

وی اندر دار ملک خویش و دشمن درختا عاجز
وی اندر صدرو بر اعدا ز بیمش پیرهن زندان

زهی همت! که چون دستش موافق گشت بارایش
جهانی را براندازد بیک ساعت، بیک فرمان

نه دیبا ماند اندر چین، نه گوهر ماند اندر که
نه لؤلؤ ماند اندر بحر ونه زر ماند اندر کان

الا، یا دولت عالی، همیشه شادمان بادی
که عالم را تو کردستی بدین شادی چنین شادان

نعیم تو جهان نو بنا کردست، کندر وی
صفت گردد همی عاجز، خرد گردد همی حیران

یکی عالم پدید آمد، که فردوس برین گویی
نهان خویش بنمود از حجاب غیب ناگاهان

مرصع کرد تقدیرش بفر آفرین صورت
منقش کرد اقبالش بتأیید شرف ارکان

ز رایت ها و آذینها همه وادی بهشت آیین
ز ایوانها و میدانها همه صحنش نگارستان

یکی از خرمن دیبا، چو قصر و قبه قیصر
یکی از گنج مروارید، همچون تاج نوشروان

هوا در زر و در دیبا نهفته صورت گردون
سپهر اندر رواق و طاق گم کرده ره دوران

فلک کردار منظرها، بر اطراف صنوبرها
ارم کردار طارمها، بکیوان بر زده ایوان

زره زلفان مشکین خط بصحرا دایره بسته
فگنده گوی یاقوتین بپیش عنبرین چوگان

یکی با ساغر زرین، یکی با جام یاقوتین
یکی با بیضه عنبر، یکی با دسته ریحان

نگاران چون بتان خلد هر یک با دگر زینت
درختان چون درخت خلد هریک با دگر الحان

زهی نهمت! که از بهر غرور دین و دنیا را
جهانی را کنی آباد وگنجی را کنی ویران

مروت را و همت را بجایی بر رسانیدی
که اندر وهم مخلوقان نگنجد وصف این و آن

همی تا چشم مهجوران کنار از خون کند دریا
همی تا زلف دلبندان بساط گل کند میدان

بملک اندر بزی چندان که از اقبال و جاه تو
چو تو گردند فرزندان فرزندان فرزندان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶ - قصیده ناتمام در مدح الب ارسلان
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸ - قصیده ناتمام در مدح شمس المک ناصر الدین نصر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.