۲۲۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹

فدا کردم به غمهای تو جان را
که دارد تازه غمهایت جهان را

از آن کردم فدا جان در ره عشق
کز آن عاری نباشد رهروان را

چه باشد گر به سوی بی دلانت
به لطف خود بگردانی عنان را

اگر پیشم خرامی از سر ناز
به دیده جا کنم سرو روان را

نثار مقدمت ای نور دیده
نشاید کرد جز روح و روان را

طبیب دل! چرا با تو نگویم
به عهد عشق تو درد نهان را

به جان تو که من باری شب و روز
به ذکر دوست گردانم زبان را

نگارینا چرا محروم داری
ز وصل جان فزایت دوستان را

به تیغ هجر جانم را بخستی
به رغمم شاد کردی دشمنان را

نمی دانم چرا در کوی عشقت
جهان را نیست ره، باشد سگان را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.