۲۱۵ بار خوانده شده
جز شب وصل تو جانا که کند چاره ی ما
خود نگویی چه کند خسته ی بیچاره ی ما
مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست
تا چه شد حال دل خسته ی آواره ی ما
این چنین خسته روان کز غم هجر تو منم
هم مگر شربت وصل تو کند چاره ی ما
گفتم ای دوست به وصلم ننوازی گفتا
چه کنم نرم نگشتست دل خاره ی ما
دل به من گفت برو زلف سمن ساش بگیر
گفتم ای دل چه کنم نیست بدان یاره ی ما
از غمم جان به لب آمد ز جهان سیر شدم
که ندارد بجز از غم دل غمخواره ی ما
شکر الطاف تو ای دوست نمی یارم گفت
چه نکردست بگو لطف تو درباره ی ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
خود نگویی چه کند خسته ی بیچاره ی ما
مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست
تا چه شد حال دل خسته ی آواره ی ما
این چنین خسته روان کز غم هجر تو منم
هم مگر شربت وصل تو کند چاره ی ما
گفتم ای دوست به وصلم ننوازی گفتا
چه کنم نرم نگشتست دل خاره ی ما
دل به من گفت برو زلف سمن ساش بگیر
گفتم ای دل چه کنم نیست بدان یاره ی ما
از غمم جان به لب آمد ز جهان سیر شدم
که ندارد بجز از غم دل غمخواره ی ما
شکر الطاف تو ای دوست نمی یارم گفت
چه نکردست بگو لطف تو درباره ی ما
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.