۲۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴

جز شب وصل تو جانا که کند چاره ی ما
خود نگویی چه کند خسته ی بیچاره ی ما

مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست
تا چه شد حال دل خسته ی آواره ی ما

این چنین خسته روان کز غم هجر تو منم
هم مگر شربت وصل تو کند چاره ی ما

گفتم ای دوست به وصلم ننوازی گفتا
چه کنم نرم نگشتست دل خاره ی ما

دل به من گفت برو زلف سمن ساش بگیر
گفتم ای دل چه کنم نیست بدان یاره ی ما

از غمم جان به لب آمد ز جهان سیر شدم
که ندارد بجز از غم دل غمخواره ی ما

شکر الطاف تو ای دوست نمی یارم گفت
چه نکردست بگو لطف تو درباره ی ما
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.