۲۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹

ای عارض زیبای تو خندیده بر گلزارها
وز بوی زلف دلکشت آشفته شد بازارها

حال دل پر درد خود پنهان ز تو چون دارمش
سرّی ز تو پنهان بود؟ ای واقف اسرارها

از گلستان وصل او هستند هر کس با نصیب
هجران آن گلرخ مرا در دل شکستم خارها

جور بتان آزری آورد جان ما به لب
ای بر دل افگار من زآن آزری آزارها

یکباره از وصلت دری بگشودیی بر جان من
وز روز هجرانت مرا بر دل نشسته بارها

از شادی وصلت منم محروم و محزون از چه روی
ای جان ز غم بنهاده ای بر جان ما خروارها

گفتم به هجران بیش از این آخر تحمّل چون کنم
گفتا جهان مشتاب تو، صبری بکن در کارها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.