۱۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۹

جان اگر هست یقین درخورت ای آب حیات
ای دو صد جان و جهان باد فدای کف پات

دل ز ما بردی و جان نیز طلب می داری
گر کنی میل بدین خیر چه به زین درجات

گر گرفتار شب ظلمت هجران شده ام
نیست بر صبح وصال توأم امّید نجات

بیش از اینم به جفا از بر خود دور مکن
که مرا هست بسی با تو ره از چند جهات

گر دهی از لب شیرین خودم بوسی چند
چه شود حسن رخ خوب تو را هست زکات

بر سر ما قدمی نه ز سر لطف دمی
زآنکه نقصان نبود سرو سمن بوی ز مات

با طبیب دل پر درد بگفتم حالم
گفت جز وصل دلارام نیابیم دوات

گفتمش شربت نوشی بنویسم به لبت
گفت آخر چه کنم چون نه به دستست دوات

گر کنی میل سوی ما به نثار قدمت
سر و زر را چه محل هر دو جهان باد فدات

در شب عید رخت هر دو جهان کرده فدا
همه شب نعره زنانیم به کوه عرفات

گر گریبان وصال تو بیاریم به کف
ندهم دامنت از دست به روز عرصات
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.