۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱

چو در فراق تو یک دم نمی توانم ساخت
بگو که نرد هوس با تو چون توانم باخت

فراق روی تو ما را چنان نزار فکند
که هر که دید مرا از خیال وانشناخت

ببرد از من بیچاره صبر و هوش رخش
نهان شد از من مسکین ببین چه حیلت ساخت

هنوز بر، ز وصالش نخورده بود دلم
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت

چنان زمانه به بدقهریش قرار گرفت
که از میانه برانداخت حق دید و شناخت

دلم تصور آن کرد کز تو برگردد
دو اسبه خیل خیال تو بر سر ما تاخت

گذر به باغ جهان دوش کردم و دیدم
که با وجود قدش سرو سر نمی افراخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.