۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۳

در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت

درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت

ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت

بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت

چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت

کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت

چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.