۲۱۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۹

چه جان باشد که جانانش نه پیداست
چه سر باشد که سامانش نه پیداست

چه عیدی باشد آخر در جهان نو
چو جان من که قربانش نه پیداست

خیال روی تو در دیده ی من
چنان آمد که مهمانش نه پیداست

مرا دردیست در دل از فراقش
مسلمانان که درمانش نه پیداست

به جان آمد دلم از درد دوری
شب هجر تو پایانش نه پیداست

چنان دل برد از دستم به یک بار
که در زلف پریشانش نه پیداست

جهان گفتا بگیرم دامن دوست
چو از چشمم گریبانش نه پیداست

بزد تیری ز غمزه بر دل من
چنان گم شد که پیکانش نه پیداست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.