۲۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱

آن سرو راستی مگر از بوستان ماست
و این روی همچو گل مگر از گلستان ماست

آمد نسیم صبح که آرام جان رسید
گویی که بوی زلف بت دلستان ماست

آورد نکهتی به دماغ و دل ضعیف
کاو قوّت روان و دل ناتوان ماست

گویند در چمن به قد چون صنوبر نیست
بررُست ناگهان قد سرو روان ماست

گر سر کشد ز ما قد سرو سهی به ناز
جورش توان کشید خدا را که جان ماست

گر بگذرد به گوشه ی بستان روان قدش
آرد فغان زار که روح و روان ماست

چون بلبلان به وقت گل اندر میان باغ
از شوق روی دوست به هر سو فغان ماست

طوطی جانم از لب تو بس نمی کند
داند یقین که لعل تو شکرستان ماست

سودم ز درد عشق زیانست سربه سر
فارغ دل آن نگار ز سود و زیان ماست

زنهار نشکنی چو سر زلف خویشتن
عهدی بعید رفته که اندر میان ماست

زین بیش بر دل من مسکین جفا مکن
جانا از آن که حقّه راز نهان ماست

هر چند از این جفا به دل تنگم ار کند
تدبیر و چاره نیست که جان و جهان ماست

بگذشت و غرقه دید مرا ز آب دیدگان
نگرفت دست من که هم از دوستان ماست

این حاصل از جهان من، این بی عنایتی
دانم یقین که از سخن دشمنان ماست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.