۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۹

تا مرا دیده بر آن زهره جبین افتادست
دلم از دوری او سخت حزین افتادست

دیده ام حسن رخش دید و در او حیران شد
راستی بر همه آفاق گزین افتادست

بر من خسته دل آخر چه سبب بی جرمی
خشم کردست و بر ابروش به چین افتادست

کام دل هست جدا دایم از این بی سر و پا
عادت بخت من اینست و چنین افتادست

از لب لعل دهد شب همه شب کام رقیب
از چه رو با من بیچاره به کین افتادست

بوسه ای خواهم از او در عوضش جان خواهد
ای عزیزان چه کنم قصّه بدین افتادست

مهر تو چون رود آخر ز دل و جان جهان
عشق تو با دل من نقش نگین افتادست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.