۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۲

دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست

ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست

ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست

جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست

از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست

به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست

کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست

جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.