۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۱

چو شوق روی تو بر بودم اختیار از دست
برفت چون سر زلف توأم قرار از دست

به دست بود مرا دامن نگار دریغ
که برد چرخ جفا پیشه ام نگار از دست

گرت رسد به گریبان دوستان دستی
بگیر دامن یاران خود مدار از دست

اگر به دست تو افتد شبی سر زلفش
مده دو زلف پریشانش زینهار از دست

خیال قامت دلخواه ما چو سرو سهیست
برفت از نظر ما و رفت یار از دست

به جان رسید دل من ز دست جور فراق
جفا و جور ز بهر خدا بدار از دست

چو جان رسید به لب، دلبرم نظر فرمود
چو حاصلم بود اکنون که رفت کار از دست

نه روزگار وفا کرد با من و نه نگار
ز دست رفت جهان را چو روزگار از دست

قرار و خواب و شکیبایی و جفا بردن
برفت از غم عشق تو هر چهار از دست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.