۱۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۴

غم عشق تو مرا باز به جان آوردست
خونم از دیده ی غمدیده روان آوردست

عمر بگذشت مرا در غم رویت به غلط
نشنیدیم که نامم به زبان آوردست

آن تو داری و تو دانی دل خلقی بردن
دل من میل لب لعل به آن آوردست

عشق بازی ز ازل بود مرا با رخ او
نه دل خسته ی ما این به جهان آوردست

خبرت نیست نگارا که دل و جان جهان
عشق بر قامت آن سرو روان آوردست

گرچه بر می ندهد سرو به بستان باری
قامت سرو تو باری ز روان آوردست

چشم فتّان پر آشوب تو جانا باری
فتنه ای بر سر هر پیر و جوان آوردست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.