۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۹

مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست

به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست

درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست

مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا
گوییا مهر رخش در دل ما آکندست

صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار
کس چه داند شب ایام فراقش چندست

عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن
گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست

این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.