۱۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۰

سهی سرو مرا بالا بلندست
لب جان بخش او خوشتر ز قندست

منم در عشق او نالان همانا
نمی داند شب هجران که چندست

کسی داند درازی شب هجر
که در زلف دلارامی به بندست

دل مسکین من در بام و در شام
به نار هر دو رخسارت سپندست

چرا آن دلبر نامهربانم
درخت مهر ما از بیخ کندست

ندارد با من دلخسته یاری
به غایت سرکش و بدخو و تندست

چو بدخویی نباشد در جهان هیچ
مکن جانا که کاری ناپسندست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.