۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۴

بیا که بی رخ خوبت مرا به دل بارست
ببین که دیده ز هجر رخ تو خون بارست

بخور ز لطف غم حال ما که بد نبود
اگرچه در دو جهانت چو بنده بسیارست

اگر به پرسش مسکین قدم نهی روزی
بیا که جان و دل و دیده جمله ایثارست

مرا نه خواب و قرار و نه صبر و نه آرام
بتر که جور و جفای بتم به سر بارست

بیا بتا که تن خسته ی ضعیف نحیف
ز بار هجر تو باری به کام اغیارست

نگار من تو چه گویی که از چه روی آخر
به جور دلخوشی و دایمت جفا کارست

به گوش او برسان ای صبا و زود بگو
جهان ز درد فراق تو سخت افگارست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.