۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۸

نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست

قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد
دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست

تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران
کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست

به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد
ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست

تو می دانی که من زارم به درد دل گرفتارم
که هر شب دیده بختم ز هجرانش گهربارست

دلا گرد جهان تا کی چنین سرگشته می گردی
بیا و جان فروشی کن کنونت روز بازارست

مرا بر گلبن وصل تو بس خوش بود ایامی
ولی دانم نگارینا به جای گل کنون خارست

گرم خوانی ورم رانی به جای استاده ام جانا
چه کارم با خداوندی مرا با بندگی کارست

اگر با روی مه رویت دو چشم بخت من جانا
نظر با خود کند هرگز به پیش تو گنه کارست

صبا از روی دلداری نگار شوخ ما روزی
اگر حال جهان پرسد بگو بر کام اغیارست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.