۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۲

امشبی حال وضع ما دگرست
در میان دست جان ما کمرست

دیده ی دیدنش به جان طلبم
غرض ما ز دوست یک نظرست

خسرو عشق با خیالش گفت
لب شیرین او به از شکرست

گشته ام همچو موی در هجران
یارب او را ز حال من خبرست

در فراقش ببین که می بارم
این همه خون دیده کز جگرست

بگذر از جور با من مسکین
کار عالم ببین که در گذرست

حال ما همچو زلفت آشفته
از غم روی تو بهم دگرست

قلب جانم مدام بر آتش
رنگ رویم ز هجر همچو زرست

دل مسکین من، ببینم باز
کز شب وصل یار بهره ورست

از همه دانشی که بود مرا
آیه ی عشق آن صنم زبرست

ای دل خسته، گرد عشق مگرد
بیش از این زآنکه کار پرخطرست

به یقین بنده ام تو را به جهان
آخر از بندگی چرا به درست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.