۱۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۵

چه شبست یارب امشب که خروس صبح لالست
که مرا ز درد هجرانش ز جان خود ملالست

دل از انتظار صبحم بگرفت در شب تار
مگر اختر سعادت ز فراق در وبالست

شب تار روشنم شد ز صباح روی جانان
دل خسته خرّمی کن که ز پرتو جمالست

رخ او مه دو هفته قد او چو سرو رسته
به کنار آب حیوان و دو ابرویش هلالست

سر زلف او گرفتم شب دوش و خوش بخفتم
دل من به خواب می گفت که این هم از خیالست

دل خسته فکر باطل برو و ز سر بدر کن
شب وصل یار خواهی؟ چه تصوّر محالست

همه چیز را کمالی ز زوال نیست ممکن
غم عشق روی جانان و کمال بی زوالست

چه کنم چو مرغ جانم ز غم فراق باری
به هوای وصل جانان ز جفا شکسته بالست

به دل جهان نه اکنون غم روی تست محکم
به دو چشم دوست عمری که اسیر زلف و خالست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.