۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۱

دل من در سر زلفت به دامست
به عشقت خواب در چشمم حرامست

هوای زلف تو پختم خرد گفت
که این اندیشه از سودای خامست

کسی کاو بر رخ خوبت نگارا
نه عاشق گشت همچون من کدامست؟

به باغ جان ما هر سرو آزاد
به پیش قامتت بر وی قیامست

ز لعل جان فزایت بی نصیبم
دعای دولتت بر من دوامست

نظر فرما که خاک راه گشتم
ز دلبر یک نظر بر ما تمامست

ندارد با من آن دلبر وفا لیک
جهان از جان و دل باری غلامست

تو می دانی که بر من روز هجران
چو زلف کافرت دایم چو شامست

مزن سنگ فراقت بر دل من
که روشن خاطر من همچو جامست

اگر کام تو دشمن کامیم بود
تو را ای جان جهان حالی به کامست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.