۱۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۳

بتی کاو بس عجب شیرین زبانست
دل از من بستد و در بند جانست

نگاری کاو به رخ ماهی تمامست
مهی کاو بر سر سرو روانست

ربود از من دل و رویش ندیدم
از آنم خون دل بر رخ روانست

مسلمانان ز دلدارم بپرسید
چرا همچون پری از من نهانست

شبی تا صبح خوابم نیست در چشم
همه روزم ز درد او فغانست

نباشد در مزاجش مهربانی
از آن رو این چنین نامهربانست

نپیچم سر ز رایش با همه جور
که ما را عشق او روح و روانست

دلم چون زلف دلبر ناشکیب است
تنم چون چشم جانان ناتوانست

به شوخی نیست مانندش به عالم
مگر او فتنه ی آخر زمانست

دو زلفش بر قمر ساید شب و روز
چنین شوریده و سرکش از آنست

نمی دانم چرا با این همه لطف
چنین فارغ از احوال جهانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.