۲۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۸

آتشی کز غم هجران تو بر جان منست
ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست

دردم ار هست ز هجر تو نگارا دانم
لب جان بخش بتم مایه ی درمان منست

چون بدیدم سر زلفین تو گفتم ای دل
حال او بین بتر از حال پریشان منست

چاره صبرست مرا در غم هجران چه کنم
دل سرگشته خدا را نه به فرمان منست

دوش همچون مه ده چار برآمد بر بام
گفتم ای دیده ببین آن رخ جانان منست

گفتم از عید رخت چند بعیدم داری
گفت این لاشه بسی عید که قربان منست

گفتمش تا به کیم در غم هجران داری
گفت بسیار کسی بی سر و سامان منست

گفتمش هم نظری کن تو بر احوال جهان
گفت در کوی غمم او ز گدایان منست

از جهان داریت ار نیست ملالی صنما
چه شود گر تو بگویی که جهان زان منست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.