۱۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۲

دردمندیم و لب لعل تو درمان منست
وآتشی از لب دلجوی تو بر جان منست

مشکل آنست که در دست و دلم را در جان
حاصلی نیست چو این دل نه به فرمان منست

دل و دینم بربود او و رخ از من پوشید
بی وفایی چه کنم عادت جانان منست

شب همه شب ز خیال تو نمی یارم خفت
روز تا شب به سر کوی تو افغان منست

زاری ما به فلک رفت و به گوشت نرسید
هیچ شک نیست که از بخت پریشان منست

جور بیگانه به هر حال توانم بردن
مشکل آنست که فریاد ز خویشان منست

شد جهان بی سر و سامان و به غورش نرسید
چه توان کرد چو این خوی جهانبان منست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.