۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۳

درد عشقی که ز هجران تو بر جان منست
چون دهم پیش کسی شرح که درمان منست

در فراق گل روی تو فغان می دارم
در دلت گشت که این بلبل بستان منست

سر نهادم به سر راه تو عشقت می گفت
او نه مردیست که اندر خور میدان منست

چون سکندر هوس آب حیاتم می بود
گفت آن قطره ای از چشمه ی حیوان منست

نسبت گل به رخش کردم و لاحول کنان
گفت آری ورقی هم ز گلستان منست

بوی عنبر به مشام من دلخسته رسید
گفتم این بوی خوش از طرّه جانان منست

دل عشّاق که در زلف بتان می بندند
شد یقینم که همه در خم چوگان منست

سالها تا ز غم عشق تو سرگردانم
خود نگفتی که جهان بی سر و سامان منست

خاطرم جمع نشد تا ز برم دور شدی
به غلط گوی که این جمع پریشان منست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.