۳۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۹

هر که سرگردان این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود

هر که نادیده در اینجا دم زند
چو حدیث مرد نابینا بود

کی تواند بود مرد راهبر
هر که او همچون زنان رعنا بود

راهبر تا درگه حق گام گام
هم بره بینا و هم دانا بود

هر که او را دیده بینا شد به کل
در وجود خویش نابینا بود

دیده آن دارد که اسرار دو کون
ذره ذره بر دلش صحرا بود

جملهٔ عالم به دریا اندرند
فرخ آنکس کاندرو دریا بود

تا تو در بحری ندارد کار نور
بحر در تو نور کار اینجا بود

قطرهٔ بحرت اگر در دل فتاد
قطره نبود لؤلؤ لالا بود

هر که در دریاست تر دامن بود
وانکه دریا اوست او از ما بود

تا تو دربند خودی خود را بتی
بت‌پرستی از تو کی زیبا بود

تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود

مرد ره آن است کز لایعقلی
در صف مستان سر غوغا بود

گوی آنکس می‌برد در راه عشق
کو چو گویی بی سر و بی پا بود

آن کس آزادی گرفت از مردمان
کو میان مردمان رسوا بود

هر که چون عطار فارغ شد ز خلق
دی و امروزش همه فردا بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.