۱۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۲

هوای کوی جانان خوش هواییست
مگر آرام جان مبتلاییست

به بالای تو عاشق گشتم ای مه
بلای عشق جانان خوش بلاییست

نسیم صبح عنبر بو از آنست
که بویش بوی زلف آشناییست

خیالت هست دایم در دو دیده
بر آن سر مردم چشمم گواییست

بیا جانا دمی کز دست هجران
میان دیده و دل ماجراییست

همه ساکن شده بر خاک کویت
اگر باشد گدا ور پادشاییست

اگر بخرامی اندر باغ جانم
سراب چشم من دانی چه جاییست

بیفکن سایه بر سر یک زمانم
که تا گویم جهان را خوش هماییست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.