۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۵

دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت
دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت

آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما
وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت

گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود
مسکین دل ضعیف بر او این طمع نداشت

کاو ریش اندرون مرا این نمک زند
یارب چه بود فکرش و با ما سرچه داشت

یک دم وفا نکرد به قولش چو دوستان
تخم جفا به وادی خاطر چرا بکاشت

راه وفا نگیرد و دایم جفا کند
ما را بر او نبود بر این گونه چشم داشت

چشم جهان گشاده به راه امید اوست
از نیمروز تا به شب از صبح تا به چاشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.