۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۵۹

تا از دو دیده ام رخ آن گل عذار رفت
خواب از دو دیده وز دل تنگم قرار رفت

تا از رخش تمتع جان برنداشت چشم
بی روی مهوشش دل و دینم ز کار رفت

از روزگار تیره ی بدعهد بی وفا
روزم سیاه گشت و در این روزگار رفت

ننشست پای حسرتم از جست و جوی دوست
نگرفت دست ما و ز دستم نگار رفت

او در میان نیامد و هر سوز چشمها
خونم ز دست هجر وی اندر کنار رفت

دستی کمر نکرد کسی در میان ما
تا سرو بوستان دلم از کنار رفت

بس درّ و گوهری که بیفتادم از نظر
تا از نظر مرا بت سیمین عذار رفت

تا روی گل وش تو برفت از جهان لطف
در دیده ای به جای گل سرخ خار رفت

زاری من به هجر وی از حد برفت از آنک
ظلمی صریح بر من مسکین زار رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.