۱۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۶۱

تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت
از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت

من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم
دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت

تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب
مهر روی همچو ماهش در دلم مأوا گرفت

آه دردآلود من از سقف مینایی گذشت
.............................................ا گرفت

تازه می گردد دماغم از نسیم صبحدم
تا نگار مشک بوی من ره صحرا گرفت

درّ دریای وصالت را همی جستم به آه
آتش آهم ببین کاندر دل دریا گرفت

ای جهان زین بیش گرد کار عشق او مگرد
کز دو لعل آبدارش آتشی در ما گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۶۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.