۱۷۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۶۶

از بوی گلم دماغ بگرفت
زان روی دلم به باغ بگرفت

خشکست دماغ من ز سودا
بی یار ز باغ و راغ بگرفت

در ظلمت هجرتم گرفتار
وصل تو شبی چراغ بگرفت

عشق تو چو بر دلم فزون شد
حسن تو چنین به داغ بگرفت

چون بوی گل از چمن برون شد
سرتاسر باغ و راغ بگرفت

دانی به جهان که سینه ی جان
از دست فراق داغ بگرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.