۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۱

منم که نقش توأم هرگز از خیال نرفت
دو چشم بختم از آن چهره و جمال نرفت

ز جان ملول شدم در فراق یار و هنوز
نگار مهوش من از سر ملال نرفت

به جان رسید مرا دل ز دست هجرانش
به کوی دوست مرا جاده ی وصال نرفت

میان مجمع رندان و عاشقان رخش
بجز حکایت آن خط و زلف و خال نرفت

به پیش لعل تو کانست مایه ای ز حیات
حدیث باده و سرچشمه ی زلال نرفت

هر آنکه موی میانت بدید و قدّ چو سرو
نبود آنکه شب و روز در خیال نرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.