۱۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۱

تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد
راز دلم از پرده محنت بدر افتاد

دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب
آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد

بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست
چون خاک دل شیفته در ره گذر افتاد

در کوی فراقت صنما عاشق مسکین
دلداده به جان از غم جان بی خبر افتاد

آن طرّه هندو که به بالات حسد برد
آشفته و سرگشته به کوه و کمر افتاد

گفتم که به پات افکنم این سر چو بدیدم
پیش قدمت جان و جهان مختصر افتاد

حال دل مجروح من خسته چه پرسی
عمریست که از کار جهان بی خبر افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.