۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۴

چه آتشیست ز رویت که در جهان افتاد
که جان ز هستی خود باز در گمان افتاد

ز مهر روی توأم آتشیست در سینه
که چرخ سفله از آن سوز در فغان افتاد

نیفکنی نظری سوی ما بهر عمری
به حال زار جهان یک زمان توان افتاد

میان دیده و دل خون فتاده در عشقت
چرا که خون دل از دیده در میان افتاد

ندیده کام ز لبهای چون شکر دل من
زبان سوسن آزاده در بیان افتاد

چو برگذشت بر ما قد چو شمشادت
چه لرزه ها به تن سرو بوستان افتاد

صبا چو مدح رخ چون گلت بیان می کرد
ز شوق روی تو غلغل به بوستان افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.