۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۷

همی خواهم که آیی در برم شاد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد

اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد

که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد

ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد

برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد

طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد

نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد

چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد

دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.