۲۰۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۱

ز جفای فلک سفله مسلمانان داد
که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد

کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط
ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد

گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری
من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد

ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز
بر سر و دامن خود خون دل مردم راد

که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست
محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد

تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد
در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد

من غم دیده ز هجران تو زارم یارا
بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.