۲۰۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۴

نگردانی به وصلم یک زمان شاد
$نیاری از من مسکین دمی یاد

اگرچه بنده ایم و تو خداوند
مکن زین بیشتر بر بنده بیداد

به تاریکی هجرم عمر بگذشت
ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد

بیندیش ای صنم زان دم که دانی
بر دادارم از تو گر کنم داد

ببرد آب رخ من آتش عشق
شدم خاک و مرا بر باد برداد

نکردی از جفا تقصیر با من
هزارت آفرین بر جان و تن باد

بتا مهرت نه امروزست بر دل
مرا گویی که مادر با غمت زاد

وصالت را نمی بینم نگارا
مگر بوی تو آرد سوی من باد

گرفتارم به هجرانت چه باشد
جهان را گر کنی از وصلت آباد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.